این حکایت را عبد صالح خداوند، مرحوم حضرت حاج شیخ محمد کوفی که توقیع مبارک حضرت ولی عصر(ع) را برای مرجع عصر، مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی آورد- نقل می کرد. شیخ محمد از خداوند خواسته بود که چهل سفر به مکه مکرمه مشرف شود، و هنگامی که می خواست به چهلمین سفر خود عزیمت نماید، در نجف اشرف میهمان پدر من بود. او بعد از آنکه از آن سفر بازگشت، این مطلب را برای ایشان نقل کرد. آنروز من خود در محضر او بودم و این حکایت را بدون واسطه از ایشان شنیدم. شیخ محمد می گفت:
گویا در بازگشت از حج، شتر من بسیار لاغر و ضعیف بود، ازین رو مرتب از کاروان عقب می ماندم ؛ تا اینکه بر اثر ضعف شدید شتر، زمانی متوجه شدم که اثری از کاروان نیست و من تنها در آن بیابان مانده ام. در آنروز باران باریده بود و دشت را به گِلزاری لغزنده تبدیل کرده بود، شتر من در آن مسیر لغزنده می خواست از تپه ای بالا رود که ناگهان لغزید و به داخل گودالی فرو افتاد و دستش شکست، و من هم به گوشه ای افتادم.
پس از لحظاتی، از آنچه پیش آمده بود، بالای سر شتر آمدم؛ اما او را ناله کنان با دستی مجروح که توان هیچ حرکتی را برای او باقی نگذارده بود، یافتم. چون از آن شتر قطع امید کردم، با زحمت زیاد از آن گودال خارج شدم و خود را در بیابان یکَه و تنها یافتم. در آن لحظات سخت، از جان خود نا امید شدم و دریافتم که مرگ من در این بیایان خواهد بود و اما به ناگاه اندیشه ای به ذهنم خطور کرد؛ شیخ محمد ! چرا از مولای خود غافلی؟ مگر تو ولی خود را از یاد برده ای که اینچنین نا امید شده ای؟.
از پیِ این فکر، با صدای بلند و از بُن جان فریاد برکشیدم: یا ابا صالح المهدی أغِثنِی ! یا صاحب الزمان أغِثنِی !. در این حال سواری را دیدم که نشسته بر اسب به من نزدیک می شود؛ با خود اندیشیدم: حتما یکی از یاران کاروان است که از تأخیر من نگران شده و اکنون به یاری من شتافته است.آن سوار، پس از لحظاتی به من نزدیک شد و پرسید:آقا شیخ محمد! چرا ایستاده ای ؟
پاسخ دادم: آقا! چه کنم؟ دست شترم شکسته است و توان حرکت ندارد!.
آن فرد اما، بدون توجه به حرف من فرمود: سوار شو!
گفتم:آقا! سوار چه بشوم؟ شترم که توان رفتن ندارد!
اما آن آقا باز فرمود: می گویم سوار شو!
شیخ محمد نقل می کرد: در این وقت دیگر شرائط شترم از یادم رفت و چیزی درک نکردم، تنها دریافتم که سوار آن حیوان شده ام!. آن آقا نیز اشاره کردند و شتر بلافاصله از گودال خارج شد!؛ ایشان با انگشت مبارک به سوی کوفه اشاره کردند و چیزی به شتر فرمودند که عبارت « حتی الباب» آن را به وضوح شنیدم.
ما از آن آقا فاصله گرفتیم و با سرعت بیابان را طی کردیم، بگونه ای که کاروان را نیز پشت سر گذاردیم؛ در این حال من چهره متعجب آنان را می دیدم که از حرکت گرمروی شتر من سخت در شگفت شده بودند !.
پس از آنکه مسیری طولانی را طی کردیم و به دروازه کوفه رسیدیم، شتر از حرکت بازایستاد و بر زمین افتاد؛ من نیز سرم را به گوش او نزدیک کردم و گفتم: فرمان حضرت آن بود که مرا تا درب منزل همراهی کنی:«حتی الباب». در اینحال شتر برخاست و با سرعت حرکت کرد و مرا درب منزل خودم بر زمین گذاشت؛ بعد از آن اما خود افتاد و برای همیشه چشم فرو بست.
برگرفته از : کتاب آب حیات( مجموعه سخنرانی های حضرت ایت الله ناصری) تهیه و تنظیم: مجید هادی زاده